کاهانی به بهانهی ایجاد موقعیتی ابسورد، شخصیتهایی ابسورد را روانهی پردهی سینما میکند تا به ما به عنوان تماشاگر یادآوری کند که مناسبات زندگیها در دوران کنونی تا چه حدی میتواند بیمعنا شود اما از دل همین بیمعنایی، معنای تازهای سر برآورد.
توجه: خطر لو رفتن داستان فیلم
موقعیت در «اسب حیوان نجیبی است» کاملا ابسورد یا به تعبیری، که چند سالی است برایش آوردهاند، موقعیتی جفنگ است. به عبارت دیگر اصلا احتمال نمیدهیم در چنین موقعیتی اصولا اتفاق دراماتیکی رخ بدهد تا داستانی شکل بگیرد، اما کاهانی با چند شخصیت که هر یک برای خودش دنیایی دارد، بر اساس شکلگیری موقعیتی ابتدایی، داستانش را پیش میبرد. همه چیز در ابتدا به نوعی تمسخرآمیز به نظر میرسد و مثل این است که فیلم و شخصیتهایش ما را به عنوان تماشاگر «سر کار» گذاشتهاند. مسعود (حبیب رضایی) بدون اینکه دوستش حمید (بابک حمیدیان) بتواند از لحاظ مالی کمکش کند از خانهی او بیرون زده اما با مامور پلیسی به نام بهروز شکیبا (رضا عطاران) که تقریبا به همه چیز گیر میدهد، روبهرو میشود که در انتها مشخص میشود نام اصلی او کمال خسروجردی است و خودش یک زندانی است که شاید تفریحش پوشیدن لباس پلیس و تلکهی مردمی است که سر راهش سبز میشوند. پیداست که شکیبا قصد اخاذی از مسعود را دارد. مسعود شکیبا را پلیس واقعی میپندارد و او را به خانهی حمید میبرد که صاحبخانهاش شهره (ماهایا پطروسیان) هم آنجا است. نبودن پول باعث میشود تا در سفری ادیسهوار مسعود به اتفاق سرکار شکیبا برای جور کردن پول ابتدا به سراغ دوست موسیقیدان خود، برزو (پارساا پیروزفر) برود و سپس پای پیمان (کارن همایونفر) و نسترن (باران کوثری) به داستان مسعود و شکیبا باز شود و حکیمه (مهتاب کرامتی) همسر پیمان، و رامین (مهران احمدی) هم با این جمع پریشان همراه شوند.
فیلم مشخصا داستانی ندارد و این موقعیت است که ما را به پیش میراند و هر بار ورود شخصیت یا شخصیتهای تازه ما را با فضای میان آنها بیشتر و بیشتر آشنا میکند. در واقع حضور شکیبا باعث میشود که زیر پوست آدمهای شهر برویم و ببینیم اگر کسی از کنار ما رد میشود یا ما رد شدنش را میبینیم، برای خودش شاید به اندازهی یک فیلم سینمایی ماجرا دارد. برزو از همسرش هما (که تنها صدایپانتهآ بهرام را به عنوان تجسمی از شخصیت هما میشنویم) حساب میبرد. او زمانی حکیمه را دوست داشته اما حکیمه که معتاد شده اکنون همسر پیمان است که نسترن را در کلاس موسیقیاش نگه داشته است. از سوی دیگر رامین هم با مسعود دوست است و اصلا مشخص نیست این دوستان چهگونه با این همه اخلاقیات متضادشان میتوانند کنار هم دوام بیاورند. در انتها عملا این شاهدزد ماجرا یعنی کمال خسروجردی است که در موقعیتی جفنگ، پول مورد نیاز مسعود را به او میدهد؛ پولی که محصول تلکهی مردی است که در خانهاش مهمانی برپاست و پسری جوان (اشکان خطیبی) که با دوستانش در خانه بساط آببازی راه انداختهاند. اگر فیلم داستانی ندارد که برای ما روایت کند اما به جزییاتی توجه میکند که هر یک به تنهایی این امکان را فراهم میکنند تا ما در مقام تماشاگر به فیلم توجه کنیم و فیلم ذرهذره و با استفاده از سیستمی شبیه به «خاصیت اسمُزی» در ما نفوذ کند. این جزییات برخاسته از شخصیتها هستند و ربط ماهوی به داستان فیلم ندارند.
شکیبا مصر است تا کاشی شکستهی ساختمان مردی را که از او اخاذی کرده، حتما درست کند. او اصرار دارد برزو حتما بند کفشهایش را ببندد، دائم توجهاش به فرمان موتوری است که سوار میشود. آن را کج میبیند اما خیلی زود متوجه میشویم چشمان او مشکل دارد. حضور عطاران در این نقش که تیپ تازهای از او به نمایش میگذارد، شخصیت شکیبا/ خسروجردی را چند وجهی کرده است. شکیبا دله است. از کفشهای کتانی حمید نمیگذرد. او حلقهی رابط تمامی شخصیتها به همدیگر نیز هست. او اگر نبود ما با برزو آشنا نمیشدیم؛ شخصیتی که برای موسیقی خوب ارزش قائل است اما با هیچ اما و اگری نمیتوانیم بپذیریم که با مسعود و پیمان دوست باشد. هر چند او شبیه آنها هم هست، اما خودداریاش از پرداختن به موسیقی عامهپسند او را مثلا از پیمان متمایز کرده است. او وقتی برای گرفتن پول به سراغ یکی از دوستانش میرود، پیداست که نوع موسیقی او را تحقیر میکند، با این حال جرأت این را ندارد که در برابر هما از مسعود دفاع کند.
نسترن نیز یک وصلهی ناجور در میان این جمع است؛ آن قدر ناجور که ناگهان و در میان معرکهی موجود پیشنهاد کند همگی بروند شمال! از سوی دیگر رابطهی او و حکیمه نیز قابل توجه است. حکیمه او را کتک میزند اما نسترن او را جدی نمیگیرد و در برابر اعتراضش نسبت به ارتباط او با پیمان، خودش را بیگناه میداند. این در حالی است که پیمان از اینجا رانده و از آنجا مانده است. نه حکیمه روی خوش به او نشان میدهد و نه میتواند سبکسریهای نسترن را تحمل کند. رامین به عنوان شخصیتی که از خشونت کلامی مسعود خوف دارد اما پیداست که بالأخره دوستی با مسعود را به دوست نبودن با او ترجیح میدهد، تلاش میکند تا مشکل مسعود را حل کند. اما مسعود برخوردی شبیه برخورد پیمان با نسترن، با رامین دارد و تحقیرش میکند. در واقع دوستیهای آدمهای فیلم دائم این سؤال را در ذهن ایجاد میکند که چرا اینها از هم منفک نمیشوند. چه چیزی آنها را کنار هم نگه داشته است. در واقع هیچ چیزی نیست که آنها را به عنوان دوست نگه دارد. شاید شکیبا به عنوان «دوست بازیافته» بیش از دیگران موجه باشد. او در ظاهر خلافکار است؛ یکجورهایی حتی بیرحم و سنگدل است، چون با فرو رفتن در جلد کسی که صاحب قدرت است، از آدمهایی مانند خودش زورگیری میکند. اما در پایان کاری که برای مسعود میکند، شبیه به نوعی ازخودگذشتگی نیز هست. انگار مسعود و کمال خسروجردی فراتر از قوانین نانوشتهی شهری به یک رابطهی دوستانه رسیدهاند. قطعا مسعود او را به مأموران پلیس لو نخواهد داد. کمال نیز آن قدر به او اعتماد دارد که آدرس کلهپزی را برای پس دادن پول به او میدهد و یقین دارد که مسعود پول را پس خواهد آورد.
کاهانی به بهانهی ایجاد موقعیتی ابسورد، شخصیتهایی ابسورد را روانهی پردهی سینما میکند تا به ما به عنوان تماشاگر یادآوری کند که مناسبات زندگیها در دوران کنونی تا چه حدی میتواند بیمعنا شود اما از دل همین بیمعنایی، معنای تازهای سر برآورد؛ معنایی که سر سازگاری با تعاریف رسمی موجود در جامعه پیرامون چنین رفاقتهایی ندارد. رفاقت مسعود و کمال حتی شبیه به رفاقت ریک و سروان رنوی کازابلانکا نیست؛ ابسوردتر از آن است.