به نظرم اين جمله كليد فيلم است: قشنگی بدون كاركرد.
توجه: خطر لو رفتن داستان فیلم
«يه حبه قند» فيلم بدی است. يك فيلم بدلی. «يه حبه...» حتی از شعر سطحی سپهری ـ زندگی جيره مختصری است مثل يك فنجان چای و كنارش عشق است، مثل يك حبه قند – هم لوستر است و بیهويتتر.
فيلم در تبليغات يعنی: گل و گلدون و درخت و چراغ گردسوز، خانه قديمی سنتی، با حوض بزرگ پرآب، عكسهای يادگاری خانوادگی با چراغ و گلدان شمعدانی، دختری با لباس دهاتی و چادر گلدار سفيد، سوار بر تاب با پسزمينهای از درخت و سيب و انار، زنانی لبخند به لب با چادرهای گلدار، مردانی با لبخند و با يك كله قند، آخوندی سفيدپوش بیعمامه دوقلو در بغل و چند بچه حيران، لوگويی با خط شكسته نستعليق و جمله «پيشكش به خانوادههای ايرانی».
و يه حبه قند در فيلم يعنی: سه كليپ اسلوموشن سنتگرا و نيمه نوستالژيك با والسی غربی، تابسواری، پرتاب هندوانه و سيب و خيار و گوجه به حوض خانه در حركت آهسته، كِركِر خندههای زنان چادر به سر، حركات موزون و ناموزون مردان بیكاره با لهجههای مثلا محلی، قورباغهبازی كودكان، موبايلبازی ، قند شكستن، آشپزی و مراسم نصفه و نيمه عروسی و عزا به سبك و سياق ايرانيان عزيز مقيم خارج از كشور! فيلم علیرغم ادعای ايرانی، ملی و اصيل بودن ـ هم در فرم، هم در محتوا ـ فيلم ايرانی و اصيلی نيست. فيلمی است فرمزده، بیمعنا، بیسر و ته، شلوغ كار و دغل؛ فاقد قصه، روايت و روايتگری؛ فاقد تعليق، شخصيتپردازی و فاقد ساختار.
فيلم مملو از جزئيات است اما جزئياتی بیربط و بیمعنا، فارغ از كليات. اين جزئياتپردازی جز شلوغی و آشفتگی نيست؛ آشفتگی در نگاه و در فرم. نگاه فيلم، نه نگاهی شرقی ـ و ايرانی ـ و درونی كه ملغمهای است از نگاه توريستی و غربی به خانه و خانواده.
فيلمساز و هواداران روشنفكر مرعوب شده فيلم، آن را با فرش و مينياتور و نگارگری ايرانی مقايسه كردهاند ـ قياس معالفارق ـ و بعضی با «عرفان متعالی» ايرانی؛ مقصود عرفان سطحی نيمه ناتوراليست نيمه بودايی سپهری است؟
لازم است همينجا تأكيد كنم كه فرش، پديدهای كاربردی است و مقايسهاش با سينما و مديومهای ديگر هنری، بیوجه است به خصوص از باب روايتگری.
مينياتور ايرانی نيز هنر تصويرسازی است؛ يعنی چيزی را تصويرسازی میكند كه همگان میدانند. شخصيتها از قبل برای مخاطب آشناست. در فرم روايتش هم كه تو در تو و حلزونی است، مركزيت وجود دارد. در مركز آن شخصيت اصلی است و پرسوناژها به ترتيب اهميت قرار میگيرند. اين نيست كه هر پرسوناژی هر جايی بنشيند، اين هم نيست كه همه عين هم به چشم میآيند. اثر وحدت و انسجام دارد ـ در فرم ـ و نمیشود چيزی از آن كاست و يا به آن اضافه كرد.
درباره امپرسيونيسم هم ـ كه بعضی فيلم را امپرسيونيستی میدانند ـ بگويم مسئله اصلی در اين مكتب، مسئله نور است. نور طبيعت و ثبت آن در اثر. رنگ هم تابع اين نور است. در اين مكتب، نقاش از آتليه بيرون میرود ـ همچون فيلمساز نئورئاليست – و در جستوجوی كشف حقيقت لحظه به طبيعت نظر میكند. زيبايی فرع و معلول اين كشف است؛ و نه زيبايی برای زيبايی. امپرسيونيسم «زيبايی صرف» نيست. در «يه حبه قند»، رنگ بازی اصل است. فيلتر زرد، امپرسيونيسم نيست. تقليد سطحی از آن است و بیاثر. رنگهای بیكنتراست هم زيبايی نمیسازند. در ضمن رنگهای اصلی سنتیها، آبی و سبز ـ فيروزهای است و بعد نارنجی.
رنگ، نسبت به تركيببندی فرعی است، نه اصلی. تا وقتی فرم با هويت و بهينه نيست، رنگ بیمعناست و بیهويت. رنگ درون فرم معنا دارد.
دوربين فيلم كه تشخيص اصلی فرم است، دوربينی است سردرگم، مستاصل و فاقد آگاهی، در نتيجه بیهويت. نمیداند از نگاه چه كسی ببيند: فيلمساز، پسند، دايی، يا از نگاه جمعی؟! دوربين در صحنههايی كه همه جمعند- سفره ـ كيفيت جايگاه افراد را نمیشناسد. در صحنههای پايانی همه به ترتيب سن نشستهاند، در واقع جايگاه هميشگی افراد روشن نيست ـ برخلاف خانوادههای سنتی ـ زن دايی هم كه از همه زنها بزرگتر است، از ياد رفته و خارج از سفره است. دايی كه نيست. خوب است همين را ـ سفره و غذا خوردن خانواده ـ با «دره من...» جان فورد مقايسه كنيم.
ميزانسن دقيق، دوربين باوقار منجر به شخصيتپردازی فردی، اهميت سفره و غذا در زندگی، جايگاه پدر و مادر – سر و قلب ـ و بچهها و در نتيجه ساخته شدن يك سفره واقعی و يك جمع واقعی سنتی میشود. هم جمع شكل میگيرد و هم فرد. و خانواده جان فوردی، كه برای هميشه میماند و سنتهای پاس دارنده آن و بعد چرايی و چگونگی تلاش خانواده پس از بحران اجتماعی و رفتن پسرها.
دوربين رودست پيش فعال و برونگرای «يه حبه...» ، چه ربطی به فرهنگ ايرانی دارد؟ چه ربطی به سكون، آرامش، وقار و درونگرايی فرهنگ ايرانی ـ و شرقی- دارد؟
سرعت و لرزش اين دوربين برای «خارجی»ها، تنشها و التهابها و بحرانهای بيرون، شايد قابل تحمل باشد و نه درون. درون را و نگاه به درون شرقی را دوربين ثابت میتواند به نمايش درآورد. دوربين ميزوگوچی، ازو و ساتيا جيت رای را به ياد بياورد.
دوربين رودست و لرزانی كه در اساس برونگراست، مناسب محفظه رنج و كشتیگير است، نه يك فيلم خانوادگی ايرانی. از به اصطلاح عمق ميدانهای «يه حبه قند» بگذريم كه فيلمساز و هواداران بدجوری پزش را میدهند. توجه كنيد دو نفر در پيشزمينه مشغول شوخیاند، در پنجره پشت سر كسی رد میشود يا گربهای، يا دو نفر چيزی میگويند بیربط، جزئيات برای جزئيات ـ و دوربين ثبت میكند؛ چی را؟
همينجا درباره سه فصل روياگون فيلم ـ سه كليپ ـ بنويسم كه اسلوموشن فيلمبرداری شدهاند و بسياری را فريفته است. در كليپ اول، قاصدكهای ريز در هوا شناورند (شبيه اوايل آماركورد فلينی). در كليپ دوم خرده ريزهای رنگارنگ كاغذ زرورق در فضا پخشند و در كليپ سوم دخترك و تور عروسی و مرگ و عزا. به نظر میرسد اسلوموشنها ـ به خصوص اولی ـ به جای فيلمسازی، كليپسازی نوستالژيك است.
با موسيقی والس، موسيقی و تصاوير را با اسلوموشنها و موسيقی «در حال و هوای عشق» (ونگ كاروای) مقايسه كنيد، تفاوت ـ و تقليد ـ اصل و بدل آشكار میشود. دكوپاژ كليپها اساسا برای موسيقی است؛ حتی جای قطعها. گويی در ابتدا موسيقی بوده كه برايش تصويرسازی كردهاند. البته تصوير هم بوده - در حال و هوای... – ريتماش نيز وام گرفته از آنجاست. به اين میگويند فرم اصيل ايرانی؟
به باور من كليپها به شدت بازاری و پيش پا افتادهاند و غربی. اين كليپهای خوش آب و رنگ، جای خالی شخصيتپردازی و حس كلی نداشته فيلم را پر نمیكنند. منطق دراماتيك آنها صرفا قشنگی است و حتی به فضاسازی ابتر فيلم هم كمك نمیكند.
فضا وقتی ساخته میشود كه شخصيتها در محيط خاص خود زندگی كنند. فضا فرع شخصيت است و قصه. بدون شخصيتها و روابط انسانیشان، فضايی ساخته نمیشود. به نظر میرسد كليپها اصلند و فيلم فرع آنها. فيلم مقدمه يا بهانه كليپهاست.
اسلوموشنها بیمنطقاند و معلوم نيست از نگاه چه كسیاند. از نگاه پسند، از نگاه فيلمساز، از نگاه رضا (كودكی فيلمساز)، از نگاه جمع خانه؟ يا از نگاه روشنفكران سنتزده مدرن طرفدار فيلم؟
اسلوموشنها طبعا از نگاه آدمهای خانه نمیتواند باشد كه در زمان حال زندگی میكنند. از نگاه فيلمساز است كه در زمان حال، نوستالژی دارد! اسلوموشن اگر شكلی از خاطره است و به ياد آوردن، درست است. اگر لحظه مرگ است باز قابل فهم است، وگرنه بیمعنی است. حداكثر قشنگ است و بس ـ به خصوص با موسيقی. اسلوموشن POV میخواهد.
اسلوموشنهای بسياری از فيلمهای وطنی و فرنگی فقط دكوراتيوند اما بیمعنی. مداخله بیخودی فيلمسازند و ناتوانیاش.
شخصيتها: فيلم نه تنها قصه و پيرنگ ندارد، بلكه شخصيتپردازی هم ندارد ـ با اين بهانه و توجيه ـ كه كسی زياد ديده نشود، همه ديده شوند!
آدمهای فيلم هيچ يك به شخصيت بدل نمیشوند؛ پس همذاتپنداری ما را نيز بر نمیانگيزند؛ حتی پسند و دايی. از پسند آغاز كنيم كه محور فيلم است. از اين دختر جوان مثلا سنتی چه میبينيم؟ مهربانی نمايشی، پی در پی سرخ و سفيد شدن، لبخند و گاهی غم بیدليل. مرتب موبايل به گوش به بك گراند میرود كه ما نشنويم. برای دايی سفره میاندازد، نان داغ میكند، غذا میبرد، زن دايی را شب عقدكنان استحمام میكند، تاب میخورد و سيب میكند (با حركت آهسته). رفتارش هيچ حس و شناختی از يك دختر سنتی ايرانی امروزی به ما نمیدهد. اگر با حجب و حيا است، چرا سينی غذای قاسم را میبرد و پايش هم به فرش میگيرد و سينی از دستش میافتد. چرا به عقد كسی درمیآيد كه در فرنگ است؟ مادرش خواسته؟ آن مرد چگونه آدمی است؟ حتی خانواده او را هم نمیشناسيم. اگر شيفته داماد است كه مرتب موبايل به دست با او خوش و بش میكند و موبايلش هم آهنگ عروسی میزند، انگليسی میخواند كه برود، پس چرا در آخر به ناگه رای خود را برمیگرداند، چون دايی مرده؟
مگر او دختر سنتی نيست و نبايد با بزرگتر حداقل مشورت كند؟ چرا نخواسته با قاسم ازدواج كند؟ چرا بساط عقدش را پنهان میكند و بعد از رفتن قاسم، از انفعال به در میآيد و در حركتی سريع و نمايشی چادر بر میدارد، فانوس به دست به كوچه میزند و در جستوجوی قاسم روانه میشود. خوب شد قاسم را نيافت، كه اگر میيافت، فيلم چه میكرد؟ اصلا چرا میخواهد از اين خانه و خانواده بكند؟ خسته از خانه و سنت است يا گيج و گول و فاقد آگاهی و بينش و منش؟ شخصيتی مقوايی است و عروسكی. هيچ تحول شخصيتی ندارد. تغيير رايش در آخر نيز دفعی و بیمنطق است. در لحظه جو زده شده و احساساتی. لباس سياهش هم تزئينی است؛ چيزی از انفعالش نمیكاهد. تنها چيزی كه از او به ياد میماند، تاب بازی و سيب كندن است در آرزوی ازدواج با مرد خارجهنشين و موسيقی نوستالژيك؛ همه اين چند كنش جای شخصيتپردازی را نمیگيرد. به قول فيلمساز: «اصيلترين و ايرانیترين» شخصيت فيلم، پسند است... اوج همه است، در ساحت بزرگتری میانديشد، قدر همه را میداند...»
برای همين است كه میخواهد مهاجرت كند؟ بگذريم كه فيلمساز اهل سنت و ماندن ما، خطر مهاجرت و تهديد آن را برای يك زندگی «منسجم اصيل» باز نمیكند و درباره آن خاموش میماند. تأييدش میكند و پس میگيرد.
چنين آدم منفعل و ناآگاهی چگونه «نماينده نسل جديد» است؟ اين است دفاع از نسل امروز «متكی به سنت» مدرنيزه شده؟ از مدرنيسم چه میفهميم جز موبايل و لپتاپ؟ عوض كردن لباس عروسی و پوشيدن رخت عزا در آخر، آيا هپیاند است و ماندن در خانه و در سنت؟ يا عزای ماندن و سنت را گرفته، و بنبست است؟
آدمهای ديگر فيلم نيز همه از همين جنساند؛ حداكثر دارای يكی دو كنش.
از زنهای فيلم كه حجم زيادی از فيلم را اشغال كردهاند چه میدانيم؟ كِركِر خنده، جوك و مسخرهبازی و غذا پختن كه وقت زيادی از ما میگيرد. هيچ كدام با ديگری فرقی ندارد. میشود ديالوگهای هركدام را به جای ديگری گذاشت. فرقی نمیكند. همسر آخوند چه فرقی با همسر فالودهفروش يا بنا دارد؟
زن دايی كه از همه مسنتر است و حكم مادربزرگ خانه را دارد، فردی است كمشنوا، حواسپرت و خرافاتی. اين يعنی آلزايمر؟ آيا او كه فسيل، فاقد شعور و بیاثر است، مادر ايرانی است؟ مادر پسند چی؟ او هم مانند زن دايی بیمنش است و بیاثر. در جشن و عزا بیخودی غمزده است. بود و نبود هر دويشان يكی است.
و اما مردها: دامادها، يك مشت آدم كج و كولهاند كه مرتب يا رقاصی میكنند – حتما به جای زنهايشان – يا ديگ غذا میآورند و سينی چای و شربت و گاهی جوك SMS میخوانند و همچون زنان ليچار میگويند و مزهپرانی میكنند و با قابلمه رنگ میگيرند. هيچ كدام شغلی جدی ندارند. رفتارشان هم به شغل ادعايیشان نمیخورد. همه مثل هماند و از همه مضحكتر آخوند مدرن شده بیعمامه سفيدپوش و بیسواد است كه مثلا سرطان دارد.
سرطانش نمادين است؟ اهل نماز هم نيست- نماز صبح كه بماند- مگر پس از شنيدن خبر بيماری قلابیاش و مرگ دايی. در ميزانس مضحكی، گرچه میگريد، مشغول از بر كردن نماز ميت است و با صلوات شمار تعداد غذای مهمانان را میگيرد.
بگذريم كه او سرطان دارد و دارد میميرد! آن ديگری هم در حال دزدی ابلهانه «گنج» زمين را میكند اما به سبك فيلمفارسی به «ريشهها» میرسد.
و اما دايی كه صاحب خانه قديمی – و نماد آن! – است، از ابتدا قند میشكند. به نشانه عزا؟ مواظب است كه قندها هم اندازه در بيايند. اين يعنی شخصيتپردازی؟ شكارچی بوده. شغلش اين بوده؟ چگونه زيسته؟ پول درآورده و...؟
سكوتها، اداها، بدخلقیهايش، پيش پا افتاده و تيپيك است. شخصيت نمیشود.
زندگی و مرگ بیشفقت و دكوراتيو او هم هيچ حس همدردی ما را برنمیانگيزد. به صحنه مرگ او توجه كنيد كه به شوخی میماند و به كاريكاتور. «يك حبه قند» خفهاش میكند و چقدر آنتی پاتيك و نه با شفقت؛ انگار فيلمساز هم مثل ما از او خوشش نمیآيد. در لحظه مرگ كلی پيچ و تاب میخورد و به در و ديوار و پرده میزند، اما وقتی تمام میكند از نگاه پسند گويی نشسته خشك شده و بدل به يك مجسمه شده. اين چه مرگ حقيرانه و مضحكی است؟ شايد نمادين است؟ اين است احترام به سنت؟
چگونه میشود با او همدردی كرد و در مرگش گريست؟ مخاطب كه نمیتواند، فيلمساز نيز، آدمهای خانه چطور؟ كسی از آنها دايی را در زمان زندگی چندان تحويل نمیگيرد. شايد كمی پسند از سر عادت يا باج دادن. بعد از مرگ او، نحوه بردن جنازهاش را از يك اتاق به جای ديگر بياد بياوريد. پيچيده در پتو در حركتی آهسته؛ و مچ پا بيرون از آن. گويی همه از شرش خلاص شدهاند. فيلمساز نيز٫ چرا مراسم تشييع جنازه ندارد؟ فيلمساز نمیتواند برايش مراسم بگيرد، چون دوستش ندارد. حالا بايد همه بعد از رفتن او به دستور فيلمساز نمايش قدرشناسی بدهند.
دايی قبل از مرگ جمله قصاری نمادين! میگويد: «اين خونه داره خراب میشه. همين روزهاست كه سقفش هم رو سر ما بريزه». اما چيزی از خرابی و فرسودگی خانه در فيلم ديده نمیشود. جمله «نمادين» يعنی اينكه سنت تمام است و مدرنيسم در راهه؟
به اين نمیگويند ابتذال فيلمفارسی؟
همينجا به خانه فيلم هم اشارهای بكنيم. اين خانه نو به سبك قديم ساخته شده، ابدا يزدی نيست، شمالی است. وقتی در باز میشود تا ته آن ديده میشود، بدون اندرونی و بيرونی. از بچهها و نوزادها بگذريم كه بيشتر آكسسوار صحنهاند، برای پر كردن محيط. نه نقشی دارند، نه شكلی گرفتهاند. كی بچه كيست؟ چه فرقی میكند اما رضا، بچگی فيلمساز است و موبايل هم دزديده. خب چكار كنيم؟ فيلم به سبك «دره من...» جان فورد از نگاه اوست؟ شوخی نكنيد. مقايسه فورد با اين فيلم شوخی بیمزهای است.
به صحنهای اواخر فيلم برگرديم: پسر و دختر نوجوان -يا جوان – را با دو نوزاد دو قلوی در بغل بياد بياوريد. يعنی آينده مشتركشان؟ اگر باز فيلمفارسی به يادمان بيايد، بد است و توهين؟ از بچهها بگذريم. صحنه قورباغه بازيشان خوب است. همين.
خب تعداد زيادی زن و مرد و بچه فوج فوج به حياط قديمی ريخته میشوند و احتمالا ما قرار است آنها را بشناسيم، تا بتوانيم به روابطشان پیببريم و به مسائل و دردها و خوشیهايشان و چون چنين نمیشود و يا حتی اغلب نمیفهميم، يا به سختی متوجه میشويم كه، كی همسر كيست. بگذريم از اينكه چرا فقط همين يك خانه سنتی فقط همانجاست. جامعه چی؟ جامعه كجای كار است؟ همينجا از سردبير محترم مجله فيلم تشكر كنم كه چارت خانوادگی فيلم بسيار كمك كننده است. پيشنهاد میكنم حتما در بروشورهای راهنمای فيلم در سينماها پخش شود.
به دليل ارائه اطلاعات ناچيز درباره آدمها و روابط عاطفیشان و قهر و آشتیها است كه چيزی و كسی به بار نمینشيند. پس حسی از كار در نمیآيد. همه رو هوا میمانند. اينطوری جمع ساخته نمیشود؛ جمع بیشكل چرا؟ جمع – و خانواده – وقتی شكل میگيرند كه فرد و افراد شكل گرفته باشند. جمع بعد از فرد میآيد. بد فهمی از فرش و مينياتور كار دست فيلم و فيلمساز داده. «دره...» جان فورد را دوباره در نظر آوريد كه چگونه فرد و جمع ساخته میشوند. كار معدن و شستشوی بعد از كار و ميز غذا كافی است.
يا فانی و الكساندر برگمان تكتك افراد خانه بزرگ شكل میگيرند و ميز غذايشان و روابطشان، مسايلشان، دغدغههايشان، شادی و غمشان، مرگ و عشق و...
يا آماركورد فلينی را به ياد بياوريد. شهر و فضای آن همان ابتدا ساخته میشود و پرسوناژ میشود و آدمها و خانواده نيز به سرعت. فيلمها را دوباره ببينيم اما نه برای كپی كردن لحظهای يا المانی يا...
همذاتپنداری با آدمهايی كه نمیشناسيم و با آنها خويشاوندی نمیكنيم، ممكن نيست. همچنان وقتی از مادر در سينما حرف میزنيم «مادر» فورد – در بسياری از فيلمهايش – به يادمان میآيد و خانواده دره و خوشهها و خانواده ازو در داستان توكيو و گل بهاری و...
مخاطب عام به ديدن «يه حبه قند» میرود كه بخندد – به خصوص به بچهها و حركات موزون مردها – و دمی بياسايد و اگر فروش به تنهايی ملاك بود، «اخراجیها ۲» حالا حالا جلوتر از همه است. مخاطب خاص هم كه تعابير عميقه و عجيب و غريب از فيلم استخراج میكند، به جای همذاتپنداری با آدمها و فضای فيلم، به ياد خاطرات خويش میافتد و با آن اينهمانی ميكند نه با فيلم. يك جور فرار به عقب است و خود ارضايی.
فضای مثلا سنتی فيلم با چاشنی تجدد – موبايل و لپتاپ – خوشايند آدمهای خسته از اوضاع است. آدمهايی كه نمیتوانند تغيير – هر چند كوچك – در اوضاع بدهند. نوستالژی بازی بیخطر با چاشنی برخی مظاهر مدرنيسم راه حل فيلم و اين آدمهاست. همه اين طيف فرياد میزنند زنده باد سنت – ديروز – به اضافه رفاه و مصرفگرايی امروز.
«يه حبه قند»، با سطح و پلاستيك سنت حال میكند – بدون فرهنگ آن – و با مظاهر آسان مدرن وارداتی. از سنت، آدمهايش، سطح و پلاستيك آنها را میخواهد و از مدرنيت مصرفگرايی و رفاه نيمبند. از هيچ كدام، كار و زحمت نمیخواهد؛ فرهنگ نيز.
قند پرت كردن زن آخوند به زن دايی مسن در حال خواب از ترس مرگش، دفاع از سنت است و احترام به بزرگترها؟ دفاع از مادر است يا تحقير و توهين؟
در صحنهای از فيلم، قبل از مراسم عقد، يكی از خواهرهای پسند ساعتی به جليقه دايی میآويزد. دايی میگويد اينكه كار نمیكند. جواب میشنود: چكار به كار كردنش داری، بنداز برای قشنگی.
به نظرم اين جمله كليد فيلم است: قشنگی بدون كاركرد.