در« روبان قرمز» همهچیز استیلیزهشده و محافظتشده از گرد و غبار زمان و مكان است.
توجه: خطر لو رفتن داستان فیلم
نگاه آسمانی ــ با تماشای «روبان قرمز»، نگرانی حاصل از «آژانس شیشهای» رنگ میبازد. پس از آن فیلم یكسویه ــ كه با دنیای همیشگی حاتمیكیا بیگانه مینمود ــ دوباره شاهد نگاهی آسمانی هستیم. دوباره حق میان آدمها تقسیم شده و دوباره همه حق نزد همه آدمهاست.
زن، قطب اصلی ماجرا ــ پس از تجربه تزیینی و سنگی «وصل نیكان»، تجربه احساساتی «از كرخه تا راین»، تجربه حاشیهای «بوی پیراهن یوسف»، و تجربههای فرازمینی و معنوی «خاكستر سبز» و «برج مینو»، این بار زن فیلمهای حاتمیكیا، هم قطب اصلی ماجراست و هم حضوری مادی و قابل لمس دارد. این بار داستان ــ و اصلا همه چیز ــ با زن و حضور او شكل میگیرد. اینجا زن است كه از مردها استفاده میكند و آنها را بهكار میگیرد. محبوبه از همان ابتدا به داوود بدوبیراه میگوید؛ وقتی عقرب او را میگزد و برای كمك خواستن به سراغ داوود میرود زیر لب میگوید: «اگه عقرب نزده بود، اصلا نمیاومدم سراغت!»، به صراحت به جمعه میگوید: «به هیچ مردی اعتماد نمیكنم»، و با این همه، با این وجود كه مردها هم كم و بیش به خدمت او درمیآیند، باز رو به آسمان میكند و میگوید: «این همه ستاره... پس كو سهم من؟» ولی باز امیدوار است و زمزمه میكند: «من قرار نیست بمیرم. من نباید بمیرم. من باید سفیدبخت بشم. من حالاحالاها كار دارم.» و حاتمیكیا برای بیان این حرفها و این موقعیتها، زنی را از نژاد عرب برمیگزیند ــ كه میدانیم از مظلومترین زنهای تاریخ است. او مظلومترین را به قدرت میرساند و از حقش دفاع میكند تا تكلیف بقیه هم روشن باشد. محبوبه، به دروغ، خود را آبستن نشان میدهد تا خطرهای احتمالی را از خود دفع كند و مردی به قصد تعدی به او، پا پیش نگذارد. اما وقتی میبیند این عامل امنیت، اسباب ترحم شده و داوود (مردی از مردها) به جای رعایت حقوق انسانی او، برآمدگی شكمش را پیش میكشد و بر سرش منت میگذارد، قید امنیت را میزند تا سایه ترحم را از سرش دور كند.
فیلم بدون پلاك ــ پلاك همواره جزء جدانشدنی و همیشگی فیلمهای حاتمیكیا بود و حتی از فیلمهای او به سینمای جنگ ما راه پیدا كرد و به عنوان هویت جنگ شناخته شد. اما این بار از پلاك خبری نیست، چون اصلا صحبت جنگ نیست و به جای هویت جنگ، قرار است هویت زندگی (و زن) روی پرده بیاید. پس گردنبند محبوبه جای پلاك را میگیرد. گردنبند به دست داود میرسد، داود آن را به جمعه میدهد، جمعه به محبوبه، محبوبه به جمعه، جمعه به داود، داود به محبوبه، و باز محبوبه به جمعه. به این ترتیب، هویت عشق و نشانه زندگی، دستبهدست میشود. تا همه از این موهبت بهره ببرند.
زمین ــ در فرهنگ نمادها، زمین مؤنث است. اینجا هم برای تأكید بر وجه زنانه اثر و تكیه بر نیروی زایش و باروری زن، قاب تصویر بیش از هر چیز با زمین پر شده است .
ناكجاآباد ــ فیلم در آینده رخ میدهد، در جایی فارغ از زمان و مكان، و با گرد آمدن سه نژاد مختلف: لر، عرب و افغان. موسیقی هم هرچند در صحنههای مربوط به رویا و مرور گذشته محبوبه و جمعه، رنگ عربی و افغانی به خود میگیرد اما یكدستی اثر را برهم نمیزند. در« روبان قرمز» همهچیز استیلیزهشده و محافظتشده از گرد و غبار زمان و مكان است. پیش از این هم در سینمای حاتمیكیا عراقیها را نمیدیدیم، اما این بار حتی اسمی از عراق ــ و حتی ایران ــ به میان نمیآید. حتی فضای كلی موسیقی هم تداعیگر فضایی بدویست، و در خدمت حال و هوای دنیایی ویرانشده از جنگ كه باید همهچیز را از صفر شروع كند. اما اشارهها و كنایههای سیاسی جمعه در كنار تانك محبوبه، و فضای مربوط به جنگ ایران در صحنه فلاشبك تشنگی رزمندگان، جهانشمولی و زمانشمولی اثر را خدشهدار میكند.
فقط خودمان ــ در صحنهای از فیلم، محبوبه رو میكند به داود و میگوید: «تو كی هستی؟ چرا تنها كار میكنی؟» آیا معنای این صحنه آن است كه این آدمها تنها باید خودشان مسئولیتها را بر عهده بگیرند و دیگران را قبول ندارند؟
دوست و دشمن ــ داود با سلاح به سراغ محبوبه میرود و با خشونت او را از خانهاش بیرون میكند. محبوبه موقع رفتن، فریاد میزند و میگوید: «فرق تو با دشمن چیه؟ اونا هم كه زمان جنگ با ما همین كار رو كردن. این دومین باره كه یه غریبه منو از خونهام میاندازه بیرون.» یعنی گاهی رفتارهای دشمن میان خودمان تكرار میشود؟
گستره اسكوپ ــ« روبان قرمز» ماجرای سه آدم است، سه آدم تنها و بیكس. ماجرای این آدمها در كادر اسكوپ تصویر شده. وقتی این آدمها را در قاب تصویر میبینیم، دورتادورشان خالی است و این خالی بودن، نشانهایست از تنهایی آنها و این كه كسی دوروبرشان نیست. كادر اسكوپ در این فیلم در خدمت موضوع است و یك چیز را به خوبی به رخ میكشد: تنهایی تنهای تنها.
خلوت ــ در فیلمهای اخیر حاتمیكیا، همیشه صحنهای وجود داشت كه قهرمان فیلم در برابر خدا لب به شكوه میگشود و به زبانی دلنشین و با تضرعی عاشقانه سخن میگفت. در« روبان قرمز» نه تنها جای چنین صحنهای خالیست، بلكه هیچ خلوتی هم از داوود نمیبینیم. حاتمیكیا برای چنین صحنههایی جا باز كرده، روی كاغذ هم به آن اشاره كرده بود و حتی بخشی از آنها فیلمبرداری هم شده بود، اما پای میز تدوین به این نتیجه رسید كه اگر این بار این صحنهها نباشد، بهتر است. فضای استیلیزه اثر، كم و بیش راه را بر اینگونه صحنهها می بندد. اما نبودنشان باعث شده فیلم آن حس و حال همیشگی آثار حاتمیكیا را نداشته باشد. حاتمیكیا با فیلم خوشساخت و حرفهای « خاكستر سبز» نشان داده بود كه میتوان میان قالب فرمگرا و وجه احساسی اثر، تفاهم ایجاد كرد.
عاشقی جرم قشنگیست، به انكار مكوش ــ در« روبان قرمز» ، یك زن میبینیم و دو مرد. هر دو مرد اسیر عشق این زن میشوند، اما رفتار آنها متفاوت است. داوود به دلیل توهم درونیاش نسبت به عشق و زن و احساسات، نوعی احساس گناه دارد و رفت و برگشت هفتباره او تا پشت در خانه محبوبه، نشانه تردید مذهبی اوست. اما جمعه تكلیفش با خودش معلوم است و حتی درون خود را فریاد میزند: «من آدمم! من مردم! من وسوسه شدم!» جمعه به داوود میگوید: «اگه میتونی این مین رو خنثی كن.» و داوود با تفنگ به سراغ محبوبه میرود و او را به زور بیرون میكند. در واقع همانطور كه از شخصیتها و شخصیتپردازی فیلم برمیآید، عمل میشود. جمعه به فكر حل مساله است و داوود به فكر پاك كردن صورت مسأله.
عروس هزار داماد ــ در رویای محبوبه درون تانك، او هر بار بر سر سفره عقد نشسته و به عقد مردهای مختلفی درمیآید. مردها هر بار از نژاد جدیدی هستند، و محبوبه هر بار ضجه میزند و فریاد میكشد: «نه!» این صحنه اشارهایست به اقوام مختلفی كه پیش از این به ایران هجوم آوردهاند و جز غارت و تجاوز و تصاحب، كاری نكردهاند. اینها حالا در شكل شوهر، در كنار مام وطن (محبوبه) نشستهاند و رویای وهمآلود او را میسازند. استفاده از بازیگران نقشهای داوود و جمعه هم به این دلیل است كه نگرانی محبوبه را از آینده ــ و تكرار تاریخ ــ دریابیم.
زمین و آسمان ــ در صحنهای از فیلم، داوود با تفنگ به سراغ محبوبه میرود و میخواهد او را با زور و با تكیه بر خشونت بیرون كند. درست است كه او تفنگ دارد و زورش بیشتر است و محبوبه بیدفاع است و بیسلاح، اما زاویههای انتخابی حاتمیكیا، نكته مهمی را به رخ میكشد: داود باید از این پایین با محبوبه كه روی دیوار نشسته صحبت كند. داود این پایین است و محبوبه آن بالا.
داوود نبی ــ نام داوود ما را به یاد داوود پیامبر میاندازد. تصویر هم این را تایید میكند. داوود نبی، قویهیكل و پرزور بود و جنگهای معروف میان طالوت و جالوت، طبق نوشته تورات با جنگ یكتنه او با جالوت به پایان رسید. او مرد پرزوری بود كه در كنار خشونت جنگیاش، شاعر بود و اهل دل. از او كتابی به نام «مزامیر» به جای مانده، كه در فرهنگ «معین» دربارهاش آمده: «مشحون از الهامات غنایی است.» داوود حاتمیكیا هم در كنار خشونت ــ شاخص در نیمه اول ــ اهل دل است و در خلوت خودش، نقش عشق بر دیوار حك میكند.
جمعه، مرد افغانی ــ حاتمیكیا با انتخاب پیشزمینه افغانی برای جمعه میخواهد به گذشته و پشتوانه تجربههای او اشاره كند. جمعه افغانی مهاجریست كه از سرزمین تیر و تفنگ و انفجار آمده و به اندازه كافی ویرانیها و تباهیهای جنگ را لمس كرده. او در مقابل داوود قرار میگیرد تا با منطق برآمده از تجربههایش، مانع ویرانتر شدن جایی شود كه جنگ را پشتسر گذاشته و باید به آینده رو كند. جمعه در گورستان تانكها زندگی میكند و میگوید كه آنها را میفروشد. در واقع او میخواهد از پشتوانه جنگ برای زندگی استفاده كند.
میراث ــ وقتی جمعه در كنار محبوبه قرار میگیرد و تانك، مركب عروس و داماد میشود، داوود سر میرسد و مانع میشود؛ چون نمیخواهد میراث جنگ از دست برود. او میخواهد گذشته را همانطور كه بوده، حفظ كند. اما اگر این میراث همینطور بماند، به مرور از بین میرود و چیزی از آن باقی نمیماند. اگر محبوبه و جمعه آن را ببرند و این میراث، پشتوانه آینده باشد، بهتر نیست؟
لاكپشت ــ لاكپشت در همان جایی زندگی میكند كه داوود هست. لاكپشت بخشی از وجود خود اوست. لاكپشت كه نمادی از «آهسته و پیوسته رفتن» است، به صبوری داوود پهلو میزند. صبوری هم جزئی از وجود داوود است، اما همیشه به آن روی خوش نشان نمیدهد. همانطوركه داود گاهی خشن است و گاهی ملایم، گاه با لاكپشت مثل یك دشمن عمل میكند و گاه مانند یك دوست. گاهی آن را پس میزند، و گاهی به آن رو میكند. وقتی هم تفنگ دست میگیرد و به طرف خانه محبوبه میرود، لاكپشت به طور وارونه سر راهش قرار میگیرد. داود آن را برمیدارد و به صبوری خود میگوید كه در این كارها دخالت نكند. ضمن این كه لاكپشت جانوریست كه برای زندگی، هم به خشكی نیاز دارد و هم به آب. پس حضور او كه بخشی از وجود داوود است، تأكیدیست بر تحقق گفته داوود مبنی بر وجود چشمه آب. همانطور كه لاكپشت در ابتدای فیلم، از آب میآید و در انتهای فیلم هم، به آب برمیگردد و با تكیه بر این دور، بر یكی از اصلهای مهم خلقت ــ كه از باورهای داوود هم هست ــ تأكید میشود: یك روز میآییم و یك روز باید بازگردیم.
قمقمه داوود ــ داوود به وجود چشمه ایمان دارد و محبوبه چنین عقیدهای ندارد. این تفاوت در مورد قمقمه داوود هم خودش را به رخ میكشد. زمانی كه قمقمه دست محبوبه است، فقط وجه مادی دارد و آب در آن نیست، اما وقتی قمقمه به دست داوود میرسد، وجه معنوی به خود میگیرد و سیراب میكند.
كوه و اقیانوس ــ فیلم در مكانی میگذرد كه مانند ته اقیانوس است. تپههای ته اقیانوس را در نظر بگیرید و آب اقیانوس را در ذهنتان خالیكنید؛ جغرافیای« روبان قرمز» را به خاطر نمیآورید؟ چنین مكانی، یادآور مناطقیست كه پیش از این دریا بوده و حالا خشك شده. به همین دلیل، این فضا و این مكان را میتوان به پای اعتقاد داوود گذاشت كه به وجود آب ایمان دارد.
درخت ــ در همان ابتدای فیلم، وقتی محبوبه از ماشین پیاده میشود، اولین چیزی كه میبینیم یك درخت است. هر چند كه این درخت حالا دیگر خشكیده و سبز نیست، اما اشارهایست به اینكه اینجا روزگاری آب وجود داشته.
وسترن ــ یك بیابان، دوتا آدم و دوئل؛ شما را یاد چه چیزی میاندازد؟ سینمای وسترن؟ وسترنرها آدمهای تنهایی هستند كه در دل بیابان زندگی میكنند. به دلیل همین شباهت است كه حاتمیكیا اینگونه فضاسازی كرده و حتی صحنه زیبای مباهله را هم به سبك فیلمهای وسترن، مانند یك دوئل از كار درآورده، و حتی در تدوین نماهای مربوط به این صحنه، قواعد سینمای وسترن رعایت شده است.
چادر داوود ــ چادر داوود نشانه ظواهر امر است و نقش و نگارهای او در دل خاك، نشانه ریشه امر. داوود نگران از دست رفتن میراث گذشته است. وقتی تانك به سمت چادر او حركت میكند و از روی آن رد میشود و میرود، جای نگرانی نیست. اگر میراث، میراثی ماندگار باشد، همیشه میماند و حفظ میشود. چادری كه جایگاه مین و چاشنی و منور است، همراه با دیگر ظواهر جنگ از بین میرود، اما نقشهای روی دیوار تونل ماندنیتر از آن است كه نابود شود.
روبان ــ در ابتدای ورود، محبوبه شاد و خندان كه نشانی از مام وطن است، لیلیكنان پیش میآید. اما مسیر پیش روی او، با روبانهای قرمز محدود شده و راه او را تنگ كرده است. این محدودیت را داوود ایجاد كرده . او متعلق به گروهیست كه فقط خط قرمز میكشند و محدودیتها را نشان میدهند. این محدودیتها هم فراتر از تصور است. در یكی از صحنهها میبینیم كه داوود با روبانها جلو میرود؛ او آنقدر جلو میرود كه روبانها دیگر تمام میشود، ولی او همچنان پیش میرود. در پایان كه داوود به مدد رنگ و بوی عشق، محدودیتها را كنار میگذارد، دیگر خبری از روبان قرمز نیست. در آخر هم محبوبه همه روبانها را جمع میكند تا خیالش راحت باشد و بداند كه دیگر محدودیتی ندارد. این، آیندهای است كه حاتمیكیا نشان میدهد. آیندهای كه _البته _ بیشتر به رویا میماند.
خاطرههای بیمرز ــ استفاده از فلاشبك، زیبا و هنرمندانه است ــ طوری كه هم منظور كارگردان برای سفر به گذشته برآورده میشود، و هم از كلیشههای رایج استفاده نمیشود؛ ضمن این كه منطق شكست زمانی هم ندارد و فلاشبك است. بار اول، محبوبه به یاد خاطرات كودكیاشمیافتد؛ با شروع موسیقی شاد و نورانیتر شدن لحظهبهلحظه چهره او ــ بدون این كه گذشته مورد نظر را ببینیم_میفهمیم كه گذشتهای شیرین و دوستداشتنی بوده. یك بار جمعه با خیره شدن لحظهای، به یاد كشته شدن زنش میافتد، و بعد میفهمیم كه همه آن تصویرها را در حالی دوره میكرده كه روی میدان مین میدویده است. از اینها زیباتر، فلاشبك مربوط به كشتههای تشنهلب است. در اینجا، داوود در ذهن خود، گذشته جنگیاش را مرور میكند و محبوبه با دنبال كردن روبانها به خاطره داوود وارد میشود. از اینجا به بعد، خاطره داوود را گویی از زاویه دید محبوبه میبینیم، و انگار همهچیز یك بار دیگر در مقابل چشمان محبوبه جان میگیرد. علاوه بر اینكه این فلاشبك را میتوان موجزترین تصویر از جنگ دانست، یكی از زیباترین فلاشبكهای سینمایی هم هست.
خشونت؛ بٌرنده و بَرنده ــ در جایی از فیلم، محبوبه از جمعه میخواهد تا دلایلش را به داوود بگوید، اما جمعه كه خودش به داوود پیشنهاد گفتوگو و حرفزدن میداد، میگوید: «گمون نمیكنم داوود آقا این حرفها رو بفهمه!» و در انتهای فیلم هم میبینیم كه جمعه بهجای استفاده از زبانساز، به سراغ زبان خشونت میآید و برای باز كردن در خانه برای خروج تانك، با داوود درگیر میشود و به خشونت رو میآورد. آیا خشونت بُرنده، همیشه خشونت بَرنده است؟
رویا ــ محبوبه كه در تانك گیر افتاده، در رویای خود مادرش را میبیند كه در فضایی روشن و نورانی، دستش را به طرف او دراز میكند تا او را بیرون بیاورد. و بعد نور شدید، كمكم به نوری معمولی بدل میشود و مشخص میشود كه آن دست، دست جمعه بوده نه دست مادر محبوبه . یعنی به كمك تغییر نور، مرز باریكی میان واقعیت و رویا شكل میگیرد. نكته مهم هم اینجاست كه این تغییر نور نه در فضایی فراواقعی، كه در فضایی واقعی رخ میدهد: درون تانك، تاریك است و بیرون، روشن. وقتی در تانك باز میشود نور خیرهكنندهای به درون میتابد و بعد كمكم چشم به آن عادت میكند.
قدرت ایمان ــ داوود به وجود چشمه ایمان دارد، و محبوبه میگوید كه در آنجا جز یك چاه خشكشده، منبع آب دیگری وجود ندارد. در ظاهر، حق با محبوبه است. چون از كودكی در آنجا بوده و آنجا خانه اوست. اما در آخرین لحظه، ایمان قدرت خود را نشان میدهد و چشمه آب میجوشد و بیرون میریزد. درست مانند « بوی پیراهن یوسف». در آنجا همه شواهد و مدارك نشان میداد كه یوسف (فرزند دایی غفور) كشته شده و خسرو (برادر شیرین) زنده است. اما برخلاف دلایل مادی، یوسف برگشت و خسرو نیامد.
شغل و منت ــ در بحث میان داوود و جمعه، داوود میگوید: «این مینها وسوسه است، وسوسه ماندن، وسوسه زندگی، وسوسه دنیا، من هر روزخنثیشون میكنم.» جمعه جواب میدهد: «شغلته! هر وقت خسته بشی میتونی ولش كنی! چرا منتش رو سر بقیه میذاری؟» اشاره آشناییست به آدمهایی كه همهمان دیدهایم. ولی بیش از هر چیز، یادآور شعریست از عبدالجبار كاكایی، شاعر معاصر: «هر كه را شغلیست در عالم/ شغل بعضیها مسلمانیست.»
برگشتن ــ داوود میرود، ولی بازمیگردد. محبوبه وارد تونلی میشود كه داوود مشغول نقش زدن بر دیوار آن است.
محبوبه: برگشتی؟
داوود: (با مكث و دودلی) برگشتم؟ من؟... آره!
و بعد ادامه میدهد: «اینجا دیگه بنبسته.» در واقع داوود، دیگر آن آدم سابق نیست و عشق، او را به لطافت و ملاطفت رسانده. هر چند در انتها دوباره با جمعه درگیر میشود و بخشی از همان حرفهای گذشته را میزند، اما دویدنش به سوی محبوبه برای نجات او، بر همان تغییر تأكید دارد. این تغییر از جنس تحولهای رایج و كلیشهای نیست. درست است كه میبینیم سر و وضع ظاهری داوود عوض میشود و دیگر آن مرد به قول محبوبه «پشمالو» نیست، اما درونش هم عوض شده . او پیش از این مینها را برای خودش خنثی میكرد و حالا برای دیگران. حالا او مین خنثی میكند تا راه برای عروس و داماد باز شود. حالا او از سر عشق، مین خنثی میكند.
آدمها ــ« روبان قرمز» یك فیلم فرمگراست. آدمهایش هم به عنوان قسمتی از این فرم، مفهوم پیدا میكنند. هر چند در اینجا به شیوه خیلی از فیلمهای هنری (نمونه اینجاییاش فیلمهای بیضایی از جمله «چریكه تارا» و «غریبه و مه» است) آدمها بیروح نیستند، اما وجه نمادین آنها پررنگتر از آن است كه به یك چارچوب ساده و قصهگو محدود شود. این آدمها را میتوان از منظرهای گوناگون نگریست :
داوود: عشق/ جمعه: عقل/ محبوبه: میانه عشق و عقل
داوود: دیروز/ جمعه: فردا/ محبوبه: امروز
داوود: گروه سیاسی «الف»/ جمعه: گروه سیاسی مقابل گروه «الف»/ محبوبه: مام وطن (ایران )
داوود: روح/ جمعه: جسم/ محبوبه: زندگی
داوود: سنت/ جمعه: مدرنیسم/ محبوبه: میانه سنت و مدرنیسم
داوود: آرمانگرای متعهد به باورها/ جمعه: ایدهآلیست ماتریالیست/ محبوبه: واقعگرای قانع
آدمها و نگاه روانشناختی ــ بر مبنای نظریهای از فروید، درون آدمی به سه بخش تقسیم میشود و تمامی كارهای او بر مبنای این سه بخش شكل میگیرد: نهاد. نهاد (id)، خود (ego) و فراخود (super ego) به وجه منفی آدمی اشاره دارد و فراخود به وجه مثبت آدمی. و این همان چیزیست كه در بینش مذهبی، نفس اماره و نفس مطمئنه نام دارد. حد وسط این دو هم، حد تعادلست كه «خود» نامیده میشود. هرگاه یكی از دو وجه خوب یا بد وجود انسان قویتر باشد، آدمی به آن سو گرایش پیدا میكند و خوبی و بدی عملكرد او تعیین میشود. وظیفه «خود» هم ایجاد تعادل میان خوبی و بدی و رساندن انسان به یك زندگی عادی و واقعی عاری از خطاست. این نظریه به عنوان نقد روانشناختی مورد استفاده قرار میگیرد و میتوان در برخی از آثار، معادلهای این سه وجه را پیدا كرد. «روبان قرمز» هم برای این شیوه مناسب است. در این كه محبوبه «خود» است، شكی نیست، اما در این كه داوود و جمعه، كدام یك نهاد است و كدام یك فراخود، نسبیت حاكم بر فیلم دست را باز میگذارد و میتوان در بخشهای مختلف، جای آنها را با هم عوض كرد. بهترین صحنه برای این برداشت روانشناختی هم صحنه زیبای مباهله است. جمعه و داوود (نهاد و فراخود، یا فراخود و نهاد) رودرروی یكدیگر قرار گرفتهاند و محبوبه بر روی خطی میان آن دو، با شتاب میدود و پیش میآید تا مانع این رودررویی شدید شود و میان این دو وجه تعادل ایجاد كند ــ كه میكند.
زیاد سخت نیست ــ وقتی داوود عزم رفتن میكند و هنوز نرفته، پشیمان میشود و برمیگردد، محبوبه از جمعه میپرسد: «چرا برگشت؟» جمعه با تعمق خاصی پاسخ میدهد: «جواب این سوال، زیاد آسون نیست.» اما آنقدرها هم سخت نیست. جوابش یك كلمه سهحرفی است: عشق. و همین كلمه سهحرفی است كه داوود را به لطافت و عطوفت میرساند و مسیر جدیدی پیش پای او میگذارد: «یك نفر آمد دلم را باز كرد/ روح من را محو چشمانداز كرد.»
آینه حقیقت ــ در اینجا به شیوه تقسیم حق الهی، حق میان داوود و جمعه تقسیم شده است. به همین دلیل، انتخاب قطب خیر و قطب شر كار سادهای نیست. در اینجا تناقضهای زیبایی شكل گرفته كه نه تنها عیب نیست، كه به دلیل اشاره به تناقضهای وجود بشر، حسن هم تلقی میشود. جمعه كه نماینده عقل است و همهچیز را از منظر منطق دودوتا چهارتا نگاه میكند، با نیروی عشق روی میدان مین میدود و سالم میماند. داوود كه دم از خشونت میزند و جز تفنگ چیزی نمیشناسد، ساز پیدا میكند و ساز میزند و جالب است كه این سازدهنی را از درون خاك پیدا میكند ــ یعنی همان جایی كه مین وجود دارد. زبان داوود، زبان تفنگ است و زبان جمعه، زبان شعر و ساز و گفتوگو؛ اما داوود به ساز میرسد و عشق، و جمعه با روی آوردن به خشونت، موفق میشود تانك را از خانه بیرون بیاورد. خشونت داوود عیان است و جمعه، سگی را در كنارش
دارد كه با قلاده كنترل میشود. جمعه، موقع سوار شدن بر تانك، ساز خود را نمیبرد و از آن دست میكشد، و داوود، هم در سر و وضع ظاهر به تغییر میرسد و هم در درون. هر دو هم هر چند مخالف یكدیگرند اما در فضایی تنفس میكنند كه باید دست هم را بگیرند و یكدیگر را یاری دهند، و حتی برای هم خواستگاری بروند ــ تا جایی كه اصلا اختلافشان در برخی جاها حكایت از جنگ زرگری دارد. در واقع، این دو در دو سوی یك خط قرار دارند و مدام به هم نزدیك میشوند. عیانترین دلیل نسبیت اثر و تقسیم حق هم همان صحنه زیبای مباهله است. مگر نه این كه مباهله میكنند تا مشخص شود حق به جانب چه كسیست؟ و مگر هر دو سالم نمیمانند؟
چرا عقل؟ ــ در پایان این مثلث عاشقانه، محبوبه به سمت جمعه میرود و داوود جدا میماند. در دل این مثلث، حسادت عاشقانه داوود شكل میگیرد و با دیدن گردنبند محبوبه نزد جمعه برمیآشوبد و حتی به محبوبه اعتراض میكند. این حق برای محبوبه محفوظ است كهگردنبندش را به هر كس كه دوست دارد بدهد، اما چرا آن را به جمعه داد و به داوود نداد؟ اگر به دلیل تشكر از نجات دادن جانش به خاطر بیرون آوردن از تانك دربسته باشد، مگر پیش از آن، كه عقرب سمی او را نیش زده بود توسط داوود نجات پیدا نكرده بود؟ و اگر به دلیل رفتار اولیه داوود است كه محبوبه او را جدی نمیگیرد، چرا بعد كه تغییر میكند، باز به طرف جمعه میرود؟ محبوبه عروس جمعه میشود، اما بزك عروسیاش را با ناراحتی و از سر خشم و با اشك انجام میدهد. چرا؟ اگر از جمعه كه خشك و بیروح است، ناراضیست، خب چرا به داوود كه پر از حس و حال و عشق است، پشت میكند؟ و چرا وقتی با دیدن نقش حكشده خود بر دیوار غار داوود به عشق او نسبت به خودش پی میبرد، اصلا به روی خودش نمیآورد و هیچ نمیگوید؟
تصویر آخر ــ آخرین چیزی كه در فیلم میبینیم، غاریست كه داوود در آن حكاكی میكند، و نقشی كه داوود از محبوبه بر دیوار حك كرده؛ و این در حالیست كه در روی زمین، اثری از چادر داوود نیست و خانه محبوبه همچنان ویران است. با توجه به حك كردن نقش عاشقانه بر دیوار و اشاره تلویحی به فرهاد كوهكن و عشق او، این پایانبندی، یادآور این شعر زیباست: «بیستون ماند و بناهای دگر گشت خراب/ این در خانه عشقاست كه باز است هنوز».
ماندگار ــ در آخر، چشمه میجوشد و لاكپشت به آب میپیوندد و تصویر محبوبه را آب میپوشاند. این سه چیز ماندگار میشود: زلالی آب و صبوری سنگ و نقش عشق.
اشك آن شب ــ بهیادماندنیترین و زیباترین صحنه فیلم، جاییست كه داوود به بدرقه محبوبه میرود و او را تا خروج از چادر همراهی میكند. محبوبه راه میافتد و در سیاهی شب میرود. داوود گلوله منور قرمزرنگی شلیك میكند تا مسیر پیش روی محبوبه روشن شود. اما این منور، فقط برای روشن شدن تاریكی شب نیست. داوود با این كار، به زبان بیزبانی، ابراز عشق میكند و عشق خودش را نشان میدهد. قرمزی نور، التهاب درون این عاشق خاموش را به رخ میكشد و میگوید كه درون او هم مثل روشنایی بیرون است. در زیر این نور، داوود را میبینیم كه به رفتن محبوبه خیره شده. و در زیر این نور، یك چیز دیگر هم میبینیم: اشكی كه در چشمان داوود جمع شده. بیتردید، عشق داوود از مدتها پیش شكل گرفته، اما حالا وجه بیرونیتری به خود میگیرد. این اشك، تبلور عینی شعر شاملوست: «اشك آن شب، لبخند عشقم بود.»
حضور محبوبه، رنگ و بوی دیگری به زندگی داوود داده و او را به تغییر واداشته است. اما این عاشق خاموش میداند كه محبوبه رفتنیست و با جمعه میرود. داوود این را میداند، و چون میدانیم كه این را میداند اشك درون چشمانش به یادماندنی میشود. از قدیم گفتهاند «دوام عاشقیها در جداییست»، اما این برای زمانیست كه عاشق به عشق رسیدن به معشوق پیش میرود، و آخر سر هم نمیرسد. یعنی ابتدا فكر میكند میرسد. همین است كه انگیزه میدهد ــ و اصلا مفهوم زندگیبخشی عشق در همین نكته است. اما اگر از ابتدا بدانی كه نمیرسی، همهاش باید با درد عشق سر كنی. حال و روز داوود هم اینگونه است. او به یادگاری از عشق رسیده . اما این عاشق اشك در چشم، در حالی به رفتن محبوبه نگاه میكند كه شرنگ تلخی تمام وجودش را فراگرفته: یادگار، ماندگار نیست.